یک نفس ای پیک سحری بر سر کویش کن گذری گو که ز هجرش به فغانم به فغانم به فغانم
ای که به عشقت زنده منم گفتی از عشقت دم نزنم من نتوانم نتوانم نتوانم
اندیشه هرایل و تباری شده عشق
بازیچه هر خلاف کاری شده عشق
حافظ تو عروج را گفتی و من
دیدم چه دروغ شاخداری شده عشق
توپي سفيد و صورتي اينجا در اين غــــــزل
هي غلت مي خورد، همه ي مردم محــــــل
فرياد مي زنند: کجا توپ مي رود؟
و بين بچه ها سر آن مي شود جــــــدل
آن وقت مي رسد سر بيتي که کودکي
با چوبدست مي کند آن توپ را بغـــــــل
«من پا ندارم و تو بدردم نمي خوري
اما بيا و دوست من باش لا اقــــــل
باباي من اگر چه فقير است، بد که نيست
چون قول داده پاي مرا ميکند عمــــــل
مي گريد و مي افتدش از دست توپ و بعد
جا مي خورد به قهقه ي مردم محــــــل
اين توپ پله پله مي افتد ز بيت هام
و مثل بغض مي ترکد گوشه ي غــــــزل